دکتر علیرضا امیدوند / زندگی، فناوری و فراتر از آن
قله دماوند

خیلی پیش آمده که ناامید و خسته از دنیا، خسته از هر چیزی که دور و اطرافم می‌گذرد و خسته از همه‌ی آدم‌ها؛ خودم را در مسیر جاده‌ها انداختم و رفتم و رفتم. رفتن نه برای رسیدن به جایی، رفتن فقط به نیت رفتن و همیشه آرزو کردم که ای کاش این راه‌ها انتها نمی‌داشتند و هیچ وقت به هیچ کجا نمی‌رسیدند. وقتی توی چنین حس و حالی گرفتار می‌شوم تنها دلم می‌خواهد که بروم و به هیچ کجا و به هیچ کس نرسم؛ خواسته‌ای که هیچ وقت اجابت نمی‌شود!

راه‌ها همیشه برای من الهام بخش بوده‌اند. همیشه در آن‌ها چیزهای تازه و غیرمنتظره‌ای یافته‌ام و همیشه مرا به آن جایی برده‌اند که شاید خواست من نبوده اما بهترین جا برای من بوده است. راه‌ها مرا به این ایمان رساند‌ه‌اند که مالک و حکم‌ران تمام ‌آن‌ها تنها خداوند است و مهم نیست که نقشه‌ها ابتدا و انتها‌ی‌شان را کجا نشان می‌دهند، مهم این است که صاحب راه می‌خواهد تو به کجا برسی …

آخر هفته‌ی گذشته هم چنین حسی و حالی داشتم؛ خسته از سرزمینی که رو به ویرانی می‌رود، خسته از ماهی بزرگی که در حال فاسد شدن است و هر چه دست و پا می‌زند افق روشنی پیش روی خود نمی‌بیند و درمانده از مردمی که منفعت طلبی و خودبینی چشم‌هایشان را پر کرده و مانند گرگ‌های گرسنه به جان هم افتاده‌اند …

با چنین احوالاتی بود که صبح ِ آفتاب نزده خودم را در راه هراز رها کردم و رفتن را آغاز کردم. آهسته می‌رفتم چون شتابی برای رسیدن نداشتم. کمی که گذشت خورشید هم بالا آمد و شعاع تند نورش چشمانم را آزار می‌داد و گرفتگی پیشانی‌ام را بیشتر می‌کرد، اما من باز هم آهسته می‌فتم. بعد از امام‌زاده هاشم بود که در پناه کوه‌ها فرسوده و کهن‌سال آفتاب کمی ملایم‌تر شد و پس از گذشتن از پیچ پلور بود که خودم را در مقابل یکی از زیباترین صحنه‌های زندگیم یافتم؛ قله‌ی دماوند، صخره‌ی عظیم سر به فلک کشیده‌ای که بیشتر مواقع بی‌تفاوت از مقابلش گذر می‌کردم، حالا رخت افسانه‌ای خود را بر تن کرده بود و عظمت صاحبی را به رخم می‌کشید که از آن غفلت کرده بودم.

بعد از پلور بود که دماوند، هم‌چون همان دیو سپید افسانه‌ای، مانند همیشه میخ‌کوب و پای در بند، بر جای‌گاه باستانی‌ش ایستاده و ابرهای زندگی‌بخش بهاری سینه بر رأس آن می‌ساییدند و دیو دوست داشتنی ما نیز از آن‌ها کلاهی سپید و پشمینه برای خود بافته بود و خورشید هم چنان نور گرم و طلایی رنگی را از جانب مشرق بر دیو و کلاهش می‌تاباند که بعید بود کسی این صحنه را ببیند و مژده‌ی در راه بودن صبحی روشن و گرم را با عمق جان درک نکند.

شاید برای خیلی‌های چنین صحنه‌هایی در چنین مناظری بسیار طبیعی و روزمره باشد اما برای من کاملا شبیه یک معجزه بود، معجزه‌ای شاید کوچک اما آن قدر بزرگ که مرا از رفتن نگاه دارد. تردید نکردم، کنار جاده ایستادم و چند فریمی عکس انداختم و بعد از آن همان جا کنار راهی که خودروها بی‌تفاوت به سرعت از آن می‌گذشتند تا به جایی برسند، نشستم و شکوه و عظمت خالق و مخلوق را تماشا کردم. در دلم گفتم خداوندا، من ناامید و افسرده خودم را در راه رها کردم و تو نور و امید خودت را به من نشان دادی. معجزه‌ای برایم به اجرا درآوردی تا بفهمم این تو هستی که مالک آسمان‌ها و زمینی و خود تو هستی که از پس تاریخ سرزمین‌ها و تمدن‌ها را بالا می‌آوری و یا به خاک می‌اندازی، تو هستی که حفظ می‌کنی و یا نابود می‌سازی.

قله دماوند | عکاس: علیرضا امیدوند
قله دماوند | عکاس: علیرضا امیدوند | اردیبهشت ۱۳۹۳

به خودم گفتم این کوه را ببین که چگونه در این صبح سرد بهاری چطور تاریخ و افسانه‌ای بودن خودش را به رخت می‌کشد. به یاد بیاور که در هزاره‌های گذشته این کوه شاهد و ناظر چه مردان و زنان و رویداد‌های آنان بوده است و چگونه هنوز هم پابرجا و استوار جلوی‌ت ایستاده و خودنمایی می‌کند. خداوند این سرزمین، خداوند همین کوه است و اوست که تصمیم می‌گیرد این سرزمین در اوج باشد یا در خاک، بماند یا به مانند دیگران هزار پاره شود. بدان که تنها خداوند حافظ و ناظر این سرزمین و مردمان آن است. گرمایی که روی آن افتاده را ببین و بدان که بیهوده در خود فرو رفته‌ای، صبح‌ها می‌روند و می‌آیند و تنها خداست که در فردایپیش رو تصمیم می‌گیرد این سرزمین باشد یا نباشد، چگونه باشد یا چگونه نباشد؛ درست مانند همین کوه که امروز صبح برای تو و دیگرانی که آن را می‌بینند این چنین طنازی می‌کند.

مطالب مرتبط

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *