بچه که بودم خونهی مادر بزرگه هنوز سرجاش بود، جایی که آن موقعها اگر میخواستی آدرس بدی باید میگفتی "چهار راه خط آهن، کوچهی مخابرات". کوچهی باصفایی بود، پر از بچههایی که از صبح تا غروب توی خاک و خلش حسابی خودشان را خسته میکردند و آخر وقت که به خانههاشان برمیگشتند، فریادهای مادرشان با چاشنی پسگردنی در انتظارشان بود که چرا خاکی و عرق کرده و زخمیاند ... حیاط خونهی مادر بزرگه یک حوض […]