۲۱ خرداد , ۱۳۸۳
ــ غم غربت، غم غربت! ول کن این حرفها رو؛ این مزخرفات و چرت و پرتها چیه که بلغور می کنی؟! نوستالژیا، نوستالژیا! اینها همه اش خرافاته؛ اصلاْ مگر میشه که یک نفر از یک احساس بمیره؟! به نظر من که همه اش دروغ و ساختگیه! ــ خوب تو اگر قبول نداری و باورت نمیشه، میتونی منتظر بمونی و صبر کنی تا و قتیکه حضرت عزراییل سر برسه! آنوقت اگر توانستی ثابت کنی که موطن […]
۲۹ اردیبهشت , ۱۳۸۳
امشب چیزی برای نوشتن ندارم، مثل اکثر شبهای زندگیم که پر از دل آشوبهاست؛ امّا من با اینکه میخواهم، ولی چیزی نمیتوانم بنویسم. با تمام این حرفها این چیزها را نوشتم تا که چیزی نوشته باشم، چون به یک نفر قول داده بودم که امشب بنویسم؛ چه کسی، خودم هم نمیدانم؛ "شاهد" یا که "هیچ کس"؛ نمیدانم. امشب یک چیز را خیلی خوب میتوانم بگویم و آن اینکه خیلی خوشحالم، چون او بالاخره نشانهای از […]
۲۵ اسفند , ۱۳۸۲
اینجا ایران است، صدای مرا از تهران می شنوید؛ جایی که خورشید تنها غروب می کند: این چند روز را همه اش دچار یأس فلسفی بودم؛ نمی دانم شاید به خاطر فیلمی بود که چند روز پیش دیدم. آخر همین شنبه گذشته بود که بعد از مدّتها، از ارزانی بلیط استفاده کردم و به سینما رفتم؛ فیلم داغ و تازه از تنور درآمده " بوتیک ". وقتیکه چهره گلزار و گلشیفته فراهانی را بر روی […]
۱۴ دی , ۱۳۸۲
داری تو خیابون زیر بارون با خیالی که معلوم نیست راحته یا ناراحت و هزاران رویای ناگفتنی، تو خیابون ولیعصر؛ این عروس خیابانهای تهران، این مظهر ثروت تهران، قدم میزنی، بدون اینکه دنبال چیز بخصوصی باشی. بارون به همون سادگی که از لباسای کلفتت عبور کرده، سرما رو هم تا مغز استخونت برده، بی آنکه تو خواسته باشی. دخترک اونجا رو سکّوی جلوی یه در نشسته، انگار که پشت در مونده باشه؛ شایدم کسی راهش […]